پر کشیدن خیال واژه!

بد اون همه سر مستی چگونه می توانم  امشب خیال واژه را پر ندهم به سمت و سوی تو !

روزگاری است روزها مست خوابم و شبها سر مست بیداری ! تو را می جویم در گذرگاه زودگذرت ! دلم هوای تو دارد اما از دور !گذرگاهت را بی هیچ وابستگی ،دوست می دارم ! دلبسته ام به زودگذر بودنش ! برایم شیرین است هر لحظه طعم حضور بی حضورت را مزه کردن ! برایم آرامش بخش است در دل راز و نیاز پنهانی و حس حضورت در نشانه های حضورت! 


پرکشیدن خیال واژه !!!!!!!

سلام .

امشب از اون شبهایی که هزار هزار کرور شاکر مارجانیکا ام و حس خوشبختی بند بند بدنم را مست کرده ! از اون شبهایی که مهمان داری فردا وکارهای مربوطه اش و  ظرفهای نشسته مهمانی امشب و سبزی های بسته بندی نشده و مرغ های تمیز نشده و هزاران هزاران کار خانومی و خانه داری دیگه مانعی واسه نوشتن نمیشه ! از اون شبهایی که معصومانه خوابیدن شوهری و دیدن برنامه رادیو 7 و گذروندن یه روز خوب با  یه دوست خوب و یه ورزش درست و حسابی و یه مسابقه و برد تیمی ما و مهمونی خودمونی با اعضای خودمونی خانواده آدم را وسوسه ی نوشتن می کنه !

 من خیلی خیلی خوشبختم چون جای دیدن سریال های جم و فارسی وان و .... افتخار دیدن برنامه 7 و ثریا و دانه و پایش و این شبها را دارم و بیشتر لذت می برم .من خوشبختم چون عزیز بیمارم فردا به میهمانی ما می آید هرچند برایش سخت است هر چند غذایش خاص است اما منت گذاشته به خانه حقیر ما می آید . 

باز اسفند شد ! یه سال دیگه گذشت  من خوشحالم که به شهرم برگشته ام .خوشحالم که کنار عزیزانم هستم و هر وقت اراده کنم حضوری افتخار دیدنشون را دارم .خوشحالم که دوستان خوبی دارم و بهترین دوستم .بهترین دوست خانوادگی ام هم هست .خوشحالم که ورزش می کنم و شاداب هستم .خوشحالم با اینکه فکر می کردم از خانه داری متنفرم اما با لذت خونه را داری می کنم . خیلی خیلی خوشحالم که امسال مفید بودم . پرستار بودم و با تلاش شبانه روزی و شب بیداری جون یه نفر را نجات دادم .امسال من واقعا مرگ را پشت سرم احساس می کردم و هر لحظه منتظر بودم خودشو نشونم بده و مارجانیکا شکر تا امروز تنها پشت سرمه و امیدوارم سال های سال همونجا بمونه . خوشحالم که کار دارم و خوشحالم که تحصیلاتم را ادامه دادم و هدفمندم .

اسفند شد و من اسفند نیامده  مطابق هر سال تمام خانه را تکاندم. عادت کرده ام به مهمان داشتن و امسال نیز کلی مهمان از شهر های مختلف سرزمینم دعوت کرده ام به خانه ما بیایند تا من  افتخار میزبانی آنها را  از آن خود کنم . 

من نمی دانم چند سال زنده ام اما از زندگی ام از لحظه لحظه زندگی ام لذت می برم از تمام موهبت هایی که خدا در این دنیا قرار داده استفاده می برم از دوست صمیمی، مهمانی دادن و رفتن .تجربه چیزهای جدید و جاها وغذاهای جدیدو ...

حال می کنم پای یه برنامه تلویزیونی مسخره بخندی و خونه ات رو طوری درست کنی که واسه بقیه عجیب و واسه خودت یه گوشه ای از بهشت باشه .اگر خدا بخواهد  و لایق باشم و زنده ،سال دیگه بزرگترین موهبت یه زن ، مادر شدن را تجربه می کنم . هرچند کمی نگرانم ! نگران خلط خونی و گلو درد های خوب نشدنی و درد و لکه های پوستی اما اینها مانع این نمیشه که هدفهام را تعطیل کنم و ناامید بشم .اما نمی دونم چرا از دکتر رفتن واهمه دارم می ترسم برم و هر روز امروز فردا می کنم شاید اگر برم خیالم راحت بشه و دیگر نگران نباشم اما از درمان می ترسم ،نه از روند درمان از روند روحیه خودم ! می ترسم بشکنم و زندگی را ببازم .من زندگیم را واقعا دوست دارم

این گذرگاه پوچ را با تمام سختی ها و رنج ها و اشکها  و لبخند ها و شادیهاش دوست دارم منو به مارجانیکا وصل می کنه .اونو هر لحظه تو یاده من زنده می کنه و منو لبریز آرامش می کنه .چگونه پر کشد خیال واژه بی تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟