بهشت گمشده !

 وقتی رسیدم خونه انگار یکی سیر زده بودم . 

خسته بودم و بی حوصله ! 

نزدیک اذان بود و گلوم داشت می سوخت . داشتم آتیش می گرفتم .  

یه سلام خشک و خالی و رفتم تو اتاق بدون اینکه لباس عوض کنم دراز کشیدم و فقط مقنعه ام را زدم بالا ! 

دوباره اشکام راه افتاد 

پاهامو تو شکمم جمع کردم  و دور خودم چمباتنه زدم ! سردم نبود اما داشتم می لرزیدم .چشمام را بستم و اشک از گوشه چشمم آروم آروم شروع کرد سرسره بازی

با صدای مامان که اذان شد بیا !‌به خودم اومدم !
بدنم درد می کرد ! همه بدنم . پاهام ضعف می رفت 

رفتم جلوی آینه تا موهای باز شده ام را مرتب کنم ، محو خودم شدم !
محو جوونی و بعد دوباره یادم اومد !
چقدر ما آدم ها پستیم 

تو ذهنم تکرار شد : 

نه ! دکتر نمی خواد که ! شما هم نه بهش غذا بدین نه سرم بزنین .دیگه هم زنگ نزنین تا وقتی بمیره ! 

آشغال عوضی ! پست !‌بی عاطفه !‌ آشغال آشغال آشغال آشغال ! شغال پیش امثال تو شرف داره ! به مارجانیکا قسم شرف داره ! آشغال آشغال آشغال!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

وای یادم اومد و صدا هی تو ذهنم تکرار می شد .صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید 

گریم شدت گرفت ! 

رفتم صورتمو شستم ! باید ظاهرمو حفظ می کردم آخه مامان و بابا ناراحت می شدن ! 

نشستم سر سفره آب جوشه را که خوردم یکم آروم شدم  

با هر لقمه یادشون بودم !
یادشون و از آدم بودنم متنفر !
یهو خندم گرفت و صدای مهربون تو ذهنم تکرار شد: بدی کردی ! شوم اومدی دیدن من حالا هم که می خوای بری .بشین . همین جا افطار کن ! 

کناره ی مانتو ی بالا زده شد و یه دستای ضعیف که هر چی زور داشت جمع کرده بود تا از روی شلوار لی کلفت منو نشگون بگیره که نرم
اون چشمای مظلوم . اون نگاه مهربون  

وای خدا ! ما ها کی هستیم که آفریدی ؟
بعد افطار هم می رم رو تخت !
خستمه ! بدنم درد می کنه . و دوباره صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید  

چشمامو می بندم ! 

وای نه

یه صورت وحشت زده با یه انگشت اشاره شده !خون ...خون............گردنه ول شده خون خون خون خون خون خون خون خون

مرد !تمام کرد . 

 مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

دوباره حالم بد می شه ! 

یاده صبح اش می افتم 

با ذوق و شوق رفتم ۲۰ شاخه گل رز خریدم !
رفتم حمام و هی ساعتو نگاه می کردم زود ۴ بشه !
رفتم دنباله نوشین آدرسم بلد نبودیم .پرسون پرسون رفتیم و پیدا کردیم ! 

سرای مهر ! مرکز نگهداری سالمندان زیر نظر بهزیستی !
در زدیم ! گفتیم گل آوردیم 

گفت ای کاش میوه اورده بودین.گفتیم ان شا الله دفعه ی بعد 

رفتیم داخل !
اولین اتاق !  

سلام مادرجان 

کلی تحویلمون گرفت 

شعر واسمون خوند کلی بوسیدمون .کلی قربون صدقه و دستمون گرفت و گفت بیان بشینین تا واستون برقصم  

و شروع کرد رقصیدن .با مزه بود . 

رفتیم سراغ بقیه تخت های اون اتاق رو یکی از تختها کسی نبود اما وقتی از کنارش رد شدم دیدم یکی نحیف و بی حال پایین تخت سرش پایین نشسته .دقت کردم دیدم سرشونه ی لباسشو به تخت با یه نخ گره کردن . بی حال بی حال .رفتم کنار تخته رو به رویی اش .یه پیرزن که بامزه حرف می زد و صداش بلند و تیز بود .هی حرف می زد .هی حرف می زد متوجه نمی شدم چی می گه  اما با مزه بود . ازش پرسیدیم چرا به تخت بستنش؟ اذیت می کنه؟ گفت :آره 

داشتیم نگاش می کردیم . یهو  با صدای خسته و رنجور و بی حال گفت :

منو باز کنید .....منو باز کنید .سرشو بالا نمی آورد .یعنی قدرتشو نداشت و هی تکرار می کرد منو باز کنید منو باز کنید  

اومدیم بیرون به پرستار گفتیم چرا بستینش ؟گفت تعادل و قدرت راه رفتن نداره اما هی راه می افته واسه این بستیمش که راه نره ! 

رفتیم بقیه اتاق ها  

یکی یکی !
یکی شون گل نگرفت .گفت من گل نمی خوام .گل دوست ندارم .رفتی بیرون درم ببند !
رفتیم طبقه ی بالا  

اولین اتاق درش باز بود 

یه پیرزن کوچولو رو تخت دم اتاق بود 

منو که دید خندید 

گفت بیا ببین این لامپو گیروندن !!!!! 

رفتم دیدم نه ! گفت ا؟پس هنوز روزه !گفتم نه بعد از ظهر ساعت ۵! 

پرسید؟برا کی اومدی؟گفتیم واسه همه !خوشحال شد 

یه تسبیح دور زانوش گذاشته بود و یکی یکی دونه هاشو جا به جا می کرد . یهو نمی دونم چرا من همونجا کنارش نشستم ! نوشین را همراهی نکردم و نشستن کنار کشور !
اسمش کشور بود ۷۹  ساله ! 

از وقتی به دنیا اوده بود به خاطر فلج بودن یه طرفه بدنش بهزیستی بوده و سال ۸۵ بهزیستی می یاردش اینجا !هیچ کسو نداشته ! 

۷۹ سال عمر این طوری . بدون هیچ فامیلی ! 

اینا را پرستار تا دید من جا خوش کردم رو تخت کشور واسم گفت 

کشور چشم ازم بر نمی داشت . نوشینم اومد نشست کنارمون . گفتم خاله اجازه می دی عکس بگیریم باهات .گفت آره !بعدن عکسشو واسم می یاری؟ گفتم باشه ! 

یه پیرزن دیگه هم اتاقی خاله کشور بود . تکون نمی خورد و ماته یه نقطه دیوار بود . پرستار تا دید دارم اونو نگاه می کنم واسم گفت:حالش بد شده بود .زنگ زدیم پسرش که بیا ببرش دکتر !پسری آشغال عوضی گفته دکتر نمی خواد شما هم نه غذا بهش بدین نه سرم .وقتی هم مرد زنگ بزنین ! 

عوضی !چه طور دلش می یاد .چه طور دلش می یاد مادری که همه ی جوونی اش را گذاشته به پاش .مادری که خدا بهشتو گذاشته زیر پاش .راضی به مرگش باشه .اونم نه راضی .خودش بکشتش !
خیلی پسته خیلی !!!!!!!!!!!! 

بلند شدم برم بقیه اتاق ها آخه دیر بود و باید می رفتیم . تا بلند شدم  کشور گفت: بدی نکن! 

گفتم بله ؟گفت کجا بلند شدی ؟ می خوای بری؟ 

گفتم نه خاله می خوام برم سر به بقیه هم بزنم؟ 

گفت:بدی کردی! 

گفتم چرا خاله ؟ گفت :شوم اومدی .حالا هم می خوای بری؟ بمون دیگه گفتم نه حالا که نمی رم می رم بقیه اتاق ها و بعد دوباره می یام پیشتون . 

گفت :بدی نکنی ها . بیا 

گفتم باشه !
رفتم بقیه اتاق ها . 

یه پیرزنه نوه اش اومده بود دیدنش .موقع  رفتن دختره پرسید مامان جون چیزی نمی خوای برات بیارم .دسته دختره را ول نمی کرد و تو گریه گفت مرگ واسم بیار که من از حالت پیرزنه و این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم  زیر گریه .دختره گفت شما واسه کی اومدین ؟ گفتم ما اومدیم سر به همه بزنیم و بعد هم دختره رفت 

پیرزنه هم شروع کرد گریه کردن . رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم .دست پر از چروک با رگهای بیرون زده .آروم آروم نوازشش کردم .یکم آروم شد پرسید دانشجویی ؟ 

گفتم بله !گفت خوبه خوب درس بخون . 

دیدم جایی که نشسته بده . گفتم می خواین تکیه بدین سری تکون داد . پشتی را تکیه دادم به تخت و بلندش کردم و تکیه دادمش به تخت و پاهاشو هم دراز کردم یه لبخند زد و دستمو بوسید .منم خم  شدم دستشو بوسیدم که زد زیره گریه .دستاشو برد بالا و گفت خدا مرگ منو برسون  

نمی دونستم چی بگم ! 

همه ی اونهایی که اونجا بودن تنها کارشون انتظار مرگ کشیدن بود . یعنی فکر کنم مرگ تنها خوشبختی  که اونجا می شه  انتظارشو کشید .  

یکی شون بود یه عروسکو مثل بچه بغل کرده بود و تو راه رو قدم می زد . یه چند تاشون مات درو دیوار بودن . چند تاشون هم اصلا حرف نمی زدن ! یکی شون هم واسمون دعا کرد و ازمون خواست ازش عکس بگیریم چون فکر می کرد امشب و فردا می میره .  

داشت کم کم دیر می شد از همون طبقه ی بالا یکی یکی رفتیم با همشون روبوسی کردیم و کلی دعامون کردن .رسیدم به تخت کشور . طفلی یه جوری منو نگاه می کرد با غم  و حسرت .گفت:می خوای بدی کنی؟ نشستم کنارشو گفتم نه ! باید بریم دیره ! الان اذان می شه اید افطار کنیم . لبه ی مانتومو گرفت زد بالا با دستای بی جونش می خواست نشگونم بگیره ! 

گفت بدی نکن .همینجا افطار کن . گفتم نمی شه می ریم  بعدا می یایم . گفت بدی نکنی نیایا  

گفتم نه می یایم .  

و خدا حافظی کردیم و اونم لبخندش محو شد همون موقع یکی از پیرزن های اتاق بغلیشون اومد دسته منو گرفت گفت واسم جوراب می یاری !جوراب مشکی کلفت 

گفتیم باشه !حتما !
از پله ها اومدیم پایین  تو راهرو با اون که واسمون رقصید خداحافظی کردیم و رفتیم اولین اتاقی که اول رفته بودیم توش!
همون که پیرزن پر حرفه توش بود . عجیب بود حرف نمی زد . انگشتشو گرفته بود به سمت همون که به تخت بسته بودن و با وحشت داشت تختو نگاه می کرد .به من گفت با کله اش بیا .منم از کناره اون رد شدم .رفتم کنار تختش . بوسیدمش و گفتم خداحافظ زد بهم و با کله اش اونو نشون داد . رفتم نزدیک دیدم زیرش پر خونه و از دماغش داره خون می یاد . رفتم پرستار صدا زدم . اومدش چند بار صداش زد . تا گره را باز کرد وزنش سنگینی کرد و با سر خورد رو زمین و میون خون ها . پرستاره که وحشت اون پیرزنه را دیده بود گفت خوابه . خوابه . شیرین خوابیده . یهو روشو کرد به ما و آروم گفت مرده !تمام کرده !
یهو حاله من بد شد یه بوی تعفن زد تو دماغم و هوای اونجا واسم سنگین شد و  بغضم ترکید و هق هق کنان زدم بیرون  

صدا تو گوشم بود :صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید   

حالا این صدا مرده بود !
وقتی ما اومدیم زنده بود حالا مرده ! 

ما بازش نکردیم اما خدا از این بند ذلت بازش کرد. 

نمی دونم چه بلایی سر پیرزن وحشت زده اومد .  

اما سخته تو یه جایی زندگی کنی  که همه انتظار مرگ می کشن و یکی پس از دیگری می میرن تو منتظر باشی آیا بعدی منم یا نه ، !‌سخت که نه وحشت آوره!
وقتی اومدم بیرون رفتم تو ماشین نشستم تا نوشین بیاد .کاش می تونستم پیاده برم !‌کاش ! 

حالم بد بود .نوشین که اومد بهش گفتم نکنه بچه های ما هم با ما اینکارو بکنن .

مادری که همه عمر و جوونی شو به پای بچه اش می ذاره سزاوارش این همه خفت و خواری وذلت؟ 

سزاوارش نیست تو پیری که نیاز داره بهشون کنارش باشن . 

وای که ما چقدر پستیم  

 

دیروز من یه تیکه از بهشتو پیدا کردم.با اینکه حالم بد شد .با اینکه یکی مرد اما بازم می رم به این بهشت گمشده !‌می رم تا جوراب ببرم واسه بیبی شهر بانو و شکلات واسه نصرت و عکسمون و یه تسبیح خوشگل  واسه کشور و میوه واسه همشون ! 

 می رم تا یادم نره یه روزی هم من پیر می شم و محتاج . 

 

دیشب دلم برا مادربزرگ فوت شده ام  تنگید .  

دلم واسه مادربزرگ و دو تا پدربزرگ در قید حیاتم(ان شا الله زنده باشن ) هم تنگید . 

اینکه پیشه خودمونن یه گنجه .اونایی که این گنجو از خودشون دور کردند نمی دونن چه لذتی داره دل مادربزرگ خوابیدن و شنیدن خاطرات گذشته اش .نمی دونن چه لذتی داره چرب کردن پاشون و نگاه مهربونشون 

نمی دونن و حقشونه که از این نعمت محروم باشن  

ومن خوشحالم که این گنج و نعمتو دارم. 

مارجانیکا شکرت  

مارجانیکا همه ی ما را عاقبت به خیر کن 

شب قدره امشب .دعا یادتون نره

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 17:05 http://my-home.blogsky.com/

اینا رو که خوندم دلم برای مامان بزرگم که ما بهش می گفتیم بی بی تنگ شد...خیلی...کاش بود ...اگه بود نمی ذاشتیم به آخ بگه...

ممنون چیستای عزیز

شمینللی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:12 http://shaminelli.blogfa.ir

دوست جان . تو با این حال و روز خودت ٬ روزه هم بودی تازه ٬ با این روحیه ت ٬ نمیگم نباید میرفتی که ٬ با آمادگی بیشتری میرفتی خب بهتر بود .
حالا هم که به خیر گذشت .
اگه راه میدادن ٬ بدم نمیومد بیام ببینم چه خبره !

احسان چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 18:43 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


من که نه مامان بزرگ دارم نه پدر بزرگ

هیچوقتم نداشتم

ندیدمشون

ولی یادداشتت فوق العاده بود و تاثیرگذار

تو خیلی دل قشنگی داری چیستا می دونستی؟

خیلی ارزشمندی

خیلی ماهی

خیلی گلی

می دونی؟

دنیا پره از آدمای پست و بی عاطفه که فقط اسم انسانو یدک می کشن و بویی از

آدمیت نبردن

کاش همه می دونستن که مادرا چقدر مقدسن که اگه تو جوابشون از گل نازکتر بگی

خدا و فرشته هاش نفرینت می کنن

چیستا کاش همه ی آدمای دنیا آدرس وبلاگتو داشتن و میومدن این یادداشتتو می خوندن

این یادداشت اگه رو کسی تاثیر نذاره یعنی اون آدم بویی از ارزش ها و انسانیت نبرده

ممنون چیستا بابت یادداشت به یادموندنی و تاثیرگذارت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد