از سفر به زیر زمین تا پرواز در آسمان آبی !!!!!!‌

اینطوری که اینجا می نویسمو دوست دارم . بی ربط هر چی تو ذهنم هست و تو اون لحظه یادمه دنبال هم می نویسم !‌ 

دوسش می دارم !(البته هنوز احساس غربت دارم اینجا ! اون دو تا وبلاگ قدیمی را بیشتر دوست داشتم !‌حیف شد که بعد از ۵-۶ سال حذفشون کردم .واقعا حیف !)
----------------------------------------------------------------------- --------------------- 

واو !!دیروز (جمعه )عجب روزی بود !عجب جایی بود ! چقدر هیجان داشت ! 

ساعت ۵ صبح راه افتادیم .  

تمام چند روز قبل از این برنامه تمام اس  ام اسهای دریافتیم توصیه ها و آموزش از راه دور این برنامه بود . 

گفته بودن تمرین کنین تو فضای بسته تنفس کنید تا عادت کنید و اونجا با مشکل رو به رو نشین .  

باید دو دست لباس می بردیم .

تو مینی بوس ۱۶ نفر بودیم .۸ تا و  ۸تا .ساعت ۸ رسیدیم پای کوه و تا ۸:۲۰  صبحانه خوردیم و خودمون را آماده کردیم و از کوه رفتیم بالا و رسیدیم به دهنه ی غار کلهرود (نطنز )  .از همون اول هد لامپها را روشن کردیم و وارد شدیم اولش را میشد ایستاده رفت اما بعد از یه صعود کوتاه با طناب و حمایت شدن و رسیدن به بالا همه اش سینه خیز بود .سینه خیزی که جا برای چرخش و نشستن نبود و همه اش را باید  سینه خیز  می رفتی . اولش واسه همه جالب بود اما اونهایی که بار چندموشون بود به این غار می یومدن و می دونستن کجا چه خبره  می دونستن که این اولشه !!!!  

بعضی مسیرها گربه رو بود و می شد چهار دست و پا رفت .بعضی جاها مار رو بود حتی جا نداشتی با دست خودتو بکشی جلو وباید می خزیدی . از یه سوراخهایی خوابیده رد شدیم و رفتیم که شونه مون به زور توش جا می گرفت و با کمک گیره ها ی سقفش خودمون را می کشیدیم جلو  

تمام مسیرم همون طور که اسمش روش بود مسیر گل( gel ) بود !‌بعضی جاها اینقدر گلی بود که فرو می رفتی . سه قسمت از مسیر باید کارگاه می زدیم و با کمک طناب عبور می کردیم .  

لعنتی کفشهای منم کفش صاف بود .دو سه بار سقوط کردم که اگه طناب نبود و حمایت نمی شدم معلوم نبود الان کجا بودم .یه چند بار تصمیم گرفتم کفشهامو در بیارم و پا برهنه بقیه مسیرو برم اما به توصیه بقیه منصرف شدم !اینقدر مسیر طولانی بود و اینقدر جا کم بود که بعضی جاها باید صبر می کردی نفر جلوییت خیلی بره جلو وبعد تو راه بیفتی !
یه جا که یه چاه عمیق بود و فقط جای یه نفر اون طرف ش بود با اون لیزی گل اگه یکم پات سر می خورد سقوط حتمی بود . خیلی مارجانیکا با من بود که لیز نخوردم (تمام مسیر کفشها داشت رو اعصابم ویراژ می داد . و هی با خودم کنتاک   کاشکی  یه کفشه دیگه پوشیده بودم داشتم  ! ) بالاخره بعد از یه عالمه مسیر سخت و مراحل سخت رسیدیم به آخر غار و دریاچه که به علت آهک زیاد نمی شد دست توش کرد . 

ساعت ۱۲:۳۰ رسیدیم دمه دریاچه و نشستیم برای استراحت و عکس گرفتن .اونجا از همه دنیا بی خبر بودیم .هیچ خبر و یا صدایی از روی زمین به ما نمی رسید .  

تو اون ۵ دقیقه ایی که برای حس بیشتر جایی که هستیم هد لامپها را خاموش کردیم و حرف نزدیم و فقط نفس کشیدیم .سوکت مرگ باری را تجربه کردم که گوشم سوت می کشید و تاریکی را تجربه کردم که با اینکه چشمام باز بود اما هیچ چیز جز سیاهی نمی دیدم . یه جورایی با اینکه ۱۶ نفر کنار هم بودیم اما هیچ کس را هم احساس نمی کردی . یه تنهایی و سکوت ترسناک و در عین حال لذت بخش !
بعد از نیم ساعت استراحت دوباره تمام مسیر را باید بر می گشتیم .  

نفر جلویی من شلوارش پاره شده بود  و برای همین ماها رفتیم آخر گروه و جلویی من رفت پشتم  و عقب دار شد (سخت ترین کاره گروه همین عقب دار بودنه  به نظره من البته ).  تو برگشت همه خسته بودن و هی عقب و جلو می افتادیم  . 

یه جا ما آخریها تا اومدیم طنابها را جمع کنیم و به گروه برسیم گم شدیم . اشتباهی از یکی دیگه از دالانها رفتیم . ( اگه پا جلویی و یا نور هدلامپشو نمیدیدی راهو گم می کردی چون پر پیچ و خم بود وگاهی یه سوراخ گربه رو مسیر اصلی بود درست مثله همون جایی که ما گم شدیم ) خلاصه هی فریاد کشیدیم و هی این ور اون ور رفتیم (واسه اینکه همدیگرو گم نکنیم با هم می رفتیم دنباله مسیر ) تا اینکه از یه سوراخ یه دست دیدیم که بال بال می زنه .سرپرست یکی را فرستاده بود عقب ،ما را  پیدامون کنه و به گروه رسیدیم  

همه چی خوب بود و  با اینکه خسته بودیم کلی خندیدیم و گل بازی کردیم و رو لباس و کلاه ایمنی و  صورت هم نقاشی کشیدیم  (البته نقاشی که نه !! گلو پرت می کردیم تو صورت طرف خودش نقش می گرفت !!!!)  

تو آخرای مسیر و آخرین جایی که باید حمایت می کردیم بالاخره کفش من کار دستم داد و از اون بالا سقوط کردم و با دیواره ی نوک تیز برخورد کردم و دردی تجربه کردم جانگداز و آهی کشیدم از سر درد .  از شدت ضربه شونه و کتفم بی حس شد . مارجانیکا را شکر جز چند خراش سطحی اتفاق خاص دیگه ایی نیوفتاده بود ! 

 ساعت ۱۵:۳۰  از غار اومدیم بیرون  

وقتی اومدیم بیرون قابل شناسایی نبودیم .شلوار لی و بلوز آبیم  دیگه آبی نبود و خاکستری شده بود .   

تندی لباسها را عوض کردیم و ناهار خوردیم و ۷ شب اصفهان بودیم .  

تازه وقتی از اونجا اومدیم، اومدم خونه و ماشینو بر داشتم و دوستمو بردم رسوندم خونشون .  

با اینکه خیلی خسته بودم اما ترجیح دادم حتما یه دوش آب گرم بگیرم .  

کمر و کتفم یه جا سالم نداشت  انگار گربه پنجه کشیده . از بالا تا پایین !!!بازم زیاد عمیق نبود 

 و جز یکی اش بقیه اش سطحیه اما زیر آب جز می زد و می سوخت . 

کار هرگز نکرده لباسها را هم بردم بشورم ( اینقدر افتضاح بود که نمی شد انداخت تو ماشین لباس شویی )با حوض شور و پا ،کلی گلاشو شستم اما پاک نشد و مجبور شدم بخیسونم تا بعد  یه بار  هم با ماشین لباس شویی بشورم  .تصمیم داشتم وقتی از حمام اومدم بالافاصله بخوابم اما همون موقع مهمون بهمون رسید و من اجبارا حضور خود را محفوظ داشتم . 

ساعت ۱۱ بالاخره رخصت خواب یافتم اما دریغا زیرا که از درد شدید کمر و کتف و به خاطر ۷ ساعت سینه خیز رفتن درد شدید دست و قفسه سینه  به هیچ سمتی نمی تونستم بخوابم .  

اما اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چه طور خوابم برده بود .  

صبح هم ساعت ۹ مهسا زنگ زد که استاد گفته امروز تمرین آزمونه و ساعت ۱۱ ورزشگاه نصرآباد (دو ساعت هم تا اونجا راه بود !!!) 

به هزار زحمت از جام بلند شدم . دستامو که تکون می دادم ضعف می کردم اما مجبور بودم کلی استاد واسه این فرجه منت سرمون گذاشته بود اگه نمی رفتم پدر پدر جدم را جلو روم می آورد (با توجه به اینکه الان ۶ ماه باشگاهو ده تا یکی می رم .یک ماهی هم هست اصلا باشگاه نرفتم و خودم تو خونه خودمو واسه آزمون آماده کردم  و  خیلی زورش آورده که چرا اسمه منم رد کرده !!!!!)  

زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم جا من بره سر کلاس دانشگاهم تا غایبی نخورم (و الا حذف می شدم ! بدبختی من که یکی دو تا نیس !)اون طفلی هم قبول کرد (دستش درد نکنه )

لباسامو اتو زدم و رفتم دم خونه دوستم و ۴ تا شدیم با هم رفتیم باشگاه (عجب جا مزخرفیه این باشگاه !‌حیف این ورزشگاه  که اونجا است . چقدر هم دوره ! واه واه واه )  

اونجا هم که استاد کلی لج بنده را داشت . هر چی تمرین سخت سخت بود را بهم داد !‌من حرف نزده می گفت حقته . باید بکشی که دیگه اینجوری باشگاه نیای !!! 

از ساعت ۱۱ تا ۱۷همه اش تمرین بود . بعد باشگاه رفتم داروخانه و قرص شل کننده عضلات گرفتم . وقتی رسیدم خونه دیگه نمی تونستم راه برم . انگار بدنمو چرخ کرده بودند .قرصو خوردم و خوابیدم

درس نخونده خوابیدم و صبح هم رفتم دانشگاه !!!‌ دوباره امروز یکشنبه بود !‌از ساعت ۷ تا ۹ شب کلاس و سفر داخل شهری از دانشگاه تا زبان ! 

بعد کلاس شارژ موبایلم تموم شد با گوشی دوستم زنگ زدم به دایی که من گوشیم شارژ نداره و بگو کجایی گفت جا همیشگی !‌ 

همون لحظه دوباره زنگ زد گفت ماشین دارم و بیا همون سمت ! منم گفتم باشه و از دوستم هم خدافظی کردم و رفتم . وقتی دوستم رفت یهو گفتم اون سمت کجاست دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حالا خره را بیار و باقالی بار کن ! رفتم جا همیشگی نبود !! هی اینور برو هی اونور برو ! دیدم خیر فایده نداره . مونده بودم چه کنم که یه موبایل فروشی دیدم رفتم تو مغازه و گوشیم را دادم شارژ کنه و زنگ زدم به دایی و بعد از ۳۰ دقیقه دایی را یافتم !  ( با اون آدرس دادنش !!!)

هیچی ! 

همه چی دست به دست هم داده تا حاله من حسابی گرفته شه ! 

بعد آزمون پنجشنبه که امیدوارم قبول بشم (شما هم واسم دعا کنید ) نیاز اساسی دارم به یه استراحت حسابی .  

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

وای ! دوباره انتظار و انتظار .انتظار کلی اتفاق که قراره با افتادنشون کلی تغییر تو زندگیم ایجاد کنند .اما ممکنه هم اصلا رخ نده !
گاهی بهشون فکر می کنم به همه اتفاقات  متضادی که انتظارشو می کشم و قراره غافلگیرم کنند چه با افتادن و چه با نیوفتادنشون  

گاهی فکر می کنم واو چقدر خوب می شه اگه اینطوری بشه بعد یکم فکر می کنم اگه نشه هم چیزی از دست ندادم  بعد یه کم فکر می کنم می بینم دارم دیوونه می شم بی خیال این افکار می شم و فقط انتظار می کشم !  

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

عین بچه ها می مونم ! کلی واسه هر چیز کوچیک ذوق می کنم و شادی می کنم .خودم دیروز خندم گرفته بود از این اخلاقم .تو بزرگ سالی اسمش بی جنبه بازیه اما واسه من که هنوز نی نی ام همون ذوق زدگی کودکیه !‌ 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تصمیم گرفتم جمعه تو مسابقه بادبادکها (کوه صفه برگزار می شه )شرکت کنم بابا و داداشی و عمو هم استقبال کردن و اونها هم می خواند شرکت کنند ! 

واو چقدر خوش می گذره ! 

دنباله یه ایده خلاق و کار آمدم ! یه چی زده به سرم باید ببینم می شه عملی اش کرد یا نه !! 

کاش بتوم بفرستمش هوا و ذوقشو کنم !
یادش بخیر بچه که بودیم از این بادبادکها زیاد درست می کردیم .بادبادک .بالن و فرفره !!یادش بخیر 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گاهی شدیدا دلم واسش تنگ می شه .هی دلم بهونه اش را می گیره !‌زبون نفهمه ! هیچی نوفهمه !!!! 

هر چی هم بهونه بگیره . نیست !!! نداریم !! گربه برده رو دیوار نشسته خورده !!  

--------------------------------------------------------------------------- 

از جمعه تا جمعه !‌اون جمعه زیر زمین و این جمعه می خوام برم آسمون و بادبادکمو پروازش بدم ! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------- 

بعد نوشت : مارجانیکا خیلی رحمم کرد .می خواستم با ماشین برم بیرون .رفتم نشستم تو ماشین تا استارت زدم یه صدای وحشتناک انفجار و بوی سوختگی و تو اتاقک ماشین هم  پر از دود شد ! از آنجا که تجربه مردن ندارم احتمال دادم که ماشین منفجر شد و الان روحمه که فکر می کنه تو ماشین نشسته !!! تا اینکه هی مامان صدام زد و درو باز کردم گفتم بله ! 

که دیدم نه هنوز زنده ام !!!! در کاپوت را باز کردیم دیدیم باطری ماشین منفجر شده و کلی اسید پخش شده !!!!!!  

عجب صدایی داشت ! مادربزرگ اینها و دایی اینها را هم از طبقه هاشون کشوند پایین !
 اما احتماله منفجر شدن خودم از همه باحال تر بود.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلمان پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:13 http://www.salibiography.blogfa.com

سلام
وای چقدر جالب بوده... جای من رو هم باید خالی میکردی
البته من بیشتر ترجیح میدادم تا این طرف و اون طرف عکس بگیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد