لعنت به من !

لعنت به من  

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

لعنت به زندگی که با حضورم مسموش کردم 

لعنت به من 

لعنت به خواسته های من  

لعنت به من

لعنت به دوست داشتن هایم  

لعنت به من

لعنت به شیوه ی فکر و رفتارم  

لعنت به من 

لعنت به خلق و خویم  

لعنت به من 

لعنت به مهربانی های بی جایم  

لعنت به من

لعنت به اخلاقهای کوفتی و  بدم 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

یادم نیس دقیقا کی بود اما دو سال پیش بود .همون موقع هایی که حس متفاوت و عجیب تازه سر وکله اش پیدا شده بود . یه جور خاصی بود . حس متفاوت . دید متفاوت .  

هر آرزو  و دعایی بالا فاصله بر آورده می شد .آرزوی برف اونم تو آذر ماه و تو اصفهان از محالات بود اما من دلم خواست اون روز برف اومد .یک ساعتی برف اومد .و من به آرزوی رسیدم  

هر دفعه که یه چی آرزو می کردم  بر آورده می شد و این منو شاد می کرد  .شاده شاد .اما می ترسوندم از آرزوهایی که می کردم  از خواسته هام . خواب هام از همون شب ها شروع شد .خواب های عجیب خواب های غریب .  اولین خوابی که دیدم خوابه دو تا سیاه پوش بالای سر دیوار رو به سمت ما . با اینکه خیلی منفور بودند اما من ازشون نمی ترسیدم ایستاده بودم و زل زده بودم بهشون . اونا با من حرف می زدند اما من نمی فهمیدم . من تو خواب هام تعجب کرده بودم که چرا از شون نمی ترسم  . وقتی بیدار شدم تازه ازشون ترسیدم . تو خواب همه چی واقعی واقعی بود .خونه ،حیاط و حتی من و لباسهام . تو خواب ازشون نترسیده بودم اما تو بیداری ازشون می ترسیدم .نمی دونم شب بعدش چه خوابی دیدم که حتی یه صحنه اش را یادم نیس اما  پشتی ام خیسه اشک بود و سراسیمه رفتم تو اتاق مامان و بابا و بینشون خوابیدم و دست مامانو تا صبح چسبیدم و اشک ریختم . مثله نی نی ها . نمی دونم چی دیده بودم اما شبه بعدش می ترسیدم بخوابم . چند شب تا صبح بیدار موندم ولی بالاخره  چند شب بعدش خوابیدم . خوابها ادامه داشت . خوابهایی که من ازش سر در نمی یوردم .گاهی بیدار بودم بیدار ولی میخ کوب شده بودم به تخت .تکون نمی تونستم بخورم مثله وقتی که تب داشتم عرق می کردم و به خودم می پیچیدم اما تب نبود .می دونستم بیدارم اما تو بیداری خواب می دیدم . خواب می دیدم . چهره ی اون دو تا سیاه پوش گاهی جلو ی چشمم ظاهر می شد .خوابو واسه کسی نگفتم . می ترسیدم تعبیرش بد باشه . پیش خودم نگه اش داشتم .  

هر شب خواب می دیدم . خیلی هاشو وقتی بیدار می شدم یادم نبود .یعنی بیشترشونو 

بعد ماهیت خواب ها عوض شد . خوابها عوض شد . من خوابه اتفاقاتی را می دیدم که دقیقا دو روز بعد اتفاق می افتاد . دقیقا من می دونستم دو روز بعد چی می شه . همه اش را تو خواب می دیدم . اولش فکر کردم اتفاقیه . اما بعد از یه هفته باور کردم که نه . اتفاقی نیس .این منو می ترسون . من خوابهایی می دیدم که واقعی می شد  . من می ترسیدم . فضا ی خواب با واقعیت فرق می کرد اما اتفاقات عینا تکرار می شد . یادمه دعوای خودم با مامان را تو خواب دیدم . وقتی بیدار شدم پیشه خودم گفتم امکان نداره من و مامان سر یه همچین موضوعی بحث کنیم . دقیقا دو روز بعدش دعوا کردیم .به همون شدت توی خوابسر همون موضوع  . این منو می ترسوند .بعده یه مدت دیگه از این نوع خوابها ندیدم . خواب ها یه جور دیگه شد. خوابه کسی را می دیدم به اسم حسین . یه جوون نسبتا ۳۱- ۳۲ ساله، جا افتاده و آروم . همیشه کت و شلوار پوشیده بود . تیپش دلخواه من نبود .یعنی اون چیزی نبود که مثلا نا خود آگاهم تصورش کنه . اماچهره اش دل نشین و  زیبا بود . شبیه هیچ کس نبود یعنی من تا به حال یه همچین کسی را تو واقعیت ندیدم . کسی به اسم حسین را هم با این مشخصات نمی شناختم . اصلا حسینی با اون سن و سال و تو اون شرایط تو زندگی من حضور نداشت .همین حلقه ایی که الان همیشه تو دستمه را تو خواب بهم داد . (این انگشتر عقیق با۸ تا نگین کوچیک را از قبل  داشتم  اما اون تو خواب داد بهم . چراشو نمی دونم اما من گرفتم و از اون روز همیشه تو دستمه اما گاهی سنگینی می کنه )خیلی حرف می زد .منو از یه چی می ترسوند و باز می داشت . می خواست منو متوجه یه چی کنه اما من نمی فهمیدم چی می گه . چند شب اومد تو خوابم . خیلی حرف می زد .من فقط گو ش می دادم و بازیگوشی می کردم .بار اول  خواب تو یه مهمونی شلوغ بود از میون جمع و شلوغی منو برد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن نمی دونم چی بود مبل یا متکا اما یه چی مخمل قرمز رنگ هم برام جلبه توجه می کرد .خونه و مهمونها واقعی بودند واقعی و سه بعدی فقط حسین اون وسط غریبه بود .  

تا اینکه تو هدیه خدا ازش نوشتم دیگه نیومد به خوابم و دیگه ندیدمش .  یه شبش عصبی بود .داشت دعوام می کرد . سرم داد می کشید سر چی نمی دونم اما انگار خطا کرده بودم .بعدش آروم شد و یه چی می گفت من نمی فهمیدم . م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا چرا من اینقدر نفهم بودم که نمی فهمیدم .  

بعد دوباره ماهیت خوابها عوض شد من خواب می دیدم خودم مردم .خواب می دیدم مردم و روحم تو دنیای زنده هاست . من خواب می دیدم دوستام مردن . من خواب می دیدم فامیل مردن . اینقدر واقعی بود که من هر شب با چشم گریون بیدار می شدم . 

  یه روز به یکی گفتم که من هر آرزویی می کنم بر آورده می شه از اون روز دیگه هیچ یک از آرزوهام هم بر آورده نشد .  

یه جورایی ماهیت خودم هم عوض شد . انگار به جا تعالی رو به پستی رفتم .یه جورایی بد شدم . هر کاری می کردم یه جور دیگه جواب می داد . خوبی می کردم بدی بر داشت می شد .  

راست می گفتم دروغ برداشت می شد . مخفی می کردم تندی پیدا می شد . بیان می کردم تندی پنهان می شد . دعا می کردم عکسش اجابت می شد . 

نمی دونستم چه جوری ثابت کنم که بابا من راست می گم . من این جا منظروم خوبی بود .من واسه کسی بد نمی خوام اما بلد نبودم . شاید بد تر هم می کردم چون بلد نیستم چجوری رفتار کنم . بد تر می شد . همه چی را خراب می کردم . مثلامی خواستم با منطق خودم همه را متقاعد و قانع کنم که دلیله این کاره من اینه اما خوب اشتباه می کردم . من پر از خطا پر از اشتباه نا خواسته شده بودم .  

من آدم خوبی نیستم .شاید خوبی کنم اما آخرش یه کاری ازم سر می زنه که اون خوبیه را خراب می کنه 

من بلد نیستم زندگی کنم . همیشه اول کلی اشتباه و بی راهه می رم و بعد می رم تو جاده ی درست . 

من بلد نیستم کسی که دوست دارم را واسه خودم نگه دارم .همیشه حتی وقتی خیلی عاشق و دوست داشتم هم  ترجیح دادم برم به بهانه ی غرور و شاید چون می ترسیدم چون بلد نیستم دوست بدارم دوست داشتنه حروم شه خراب شه . 

من قدیس نیستم .ادعای خوبی نکردم .ادعای خوبی ندارم .ادعای پاکی ندارم .من دل شکستم .دلم شکست . 

هر اتفاقی می افته حقمه .تقصیره کسی نیس تقصیره خودمه .مقصر خودمم . من اشتباه عمل می کنم و اشتباه هم جواب می ده . 

من بد نیستم .نمی خوام بد باشم . نمی خوام بدی کنم .من خیلی وقته با هیچ کس گرم نگرفتم . چون می ترسم .من از آدمها می ترسم .از آدمکها .از اینکه آدمهای خوب وقتی تو شرایط سخت قرار می گیرند عوض می شند وقتی عصبی می شند خوبی هاشونو یادشون می ره از اینکه به خودشون اجا زه می دن هر چی می خوان بهت بگن .همه چی یادشون می ره . از اینکه خوب ها یهو  کابوس می شن .یهو بفهمی به کسی که اعتماد کردی اشتباه بوده . از اعتمادت سو استفاده را کرده . از اینکه همیشه فکر می کنی یکی با جنبه است و با شخصیت بعد یهو ببینی ظرفیتش تموم بشه . یهو حس کنی تمام حرفاش دروغ بوده  .    

کاش رازهامو واست نمی گفتم .گفته بودی راز داره خوبی هستی .

آره ! آشفتم . حالم خوب نیس . خیلی حالم بده . درد لعنتی هم از عصر تا حالا شروع شده و داره عذابم می ده اما محلش نمی ذارم بذار ببینم می خواد چه کنه .  تا آخره مهر معلوم می شه چی می شه . بذار تا اون موقع بتازونه .  

لعنت به من . 

من از هیچ کس شکایت ندارم من از مارجانیکا شاکیم .می دونه من بلد نیستم زندگی کنم .بلد نیستم رفتار کنم . هر شب دعا می کنم خدا کمکم کن .تلاشمو می بینه اما باز کمکم نمی کنه منو می اندازه تو شرایط سخت و پیچیده تو شرایطی که من اگه بلد باشم هم رفتار کنم نمی تونم درست و عاقلانه رفتار کنم . 

خدا من از تو شاکیم . از تو که خدامی . من که جز تو کسی ندارم . سرنوشتم هم دسته تو !‌نه زندگی ام نه مرگم دسته خودم نیست .همیشه امیدوارم می کنه بعد  آخراش همه چی خراب می شه . وقتی یه قدم مونده  که همه چی درست بشه و خوب و افسانه ایی  همه چی کابوس می شه .  

ببین خدا نمی خوام راجبه ام این طوری فکر شه نمی خوام  چیزی که نیستم به نظر بیام . بلد نیستم رفتار کنم خوب منو ننداز تو ماجراها بذار تنها باشم  

من کسی را نمی خوام . تنهاییمو دوست دارم . هر چی غم و غصه می کشم به خاطر روابطم با دیگرانه .  

آره گاهی واقعا محتاج می شم .محتاج کسی که ماله من باشه . من مالکش باشم اما نمی خوام به هر قیمتی به این برسم .نمی خوام گدایی کنم . نمی خوام اسیر دلم باشم . 

مرده شور این دل احمق را ببرند که حالیش نیس آدم شخصیت داره که آدمو خرد می کنه که آدمو می شکنه . که همه ی احساسو حروم می نه .که نمی فهمه لیاقت چیه . ارزش چیه .خاک بر سر این دل زبون نفهم . 

وقتی همه تو را مغرور و دست نیافتنی می دونن .وقتی کلی فقط منتظرند که تو فقط یه نگاه بهشون بندازی اونوقت این جوری خار و اسیر دل شدن سخته .شکنجه است .مثل .... نکنه واقعا نفرین شدم ؟ این جوری راجبت فکر کردن و حرف زدن کابوسه . جهنمه .  

چه می شه کرد .آدم باید یه جا چوب نفهمی و اشتباهاتش را بخوره . باید تحمل کرد .  

سخته به خدا سخته .خدا من از تو گله دارم . 

گله دارم از تو مارجانیکا 

آخه چرا اینطوری خدایی می کنی آخه این چه جور خدایی کردنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

مارجانیکااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  دریابم محتاجم  

 کمکم کن . 

بچه بازی کردم تا همین جا بسه .خدا تمومش کن .خواهش می کنم تمومش کن 

اشتباه کردم .چوبشو خوردم .اون چیزی که نبودم و نیستم تعریف شدم . 

خدا به خدا من کاری به کسی نداشتم و ندارم . من اصلا کی را می شناختم . من که همیشه سرم به لاکه  خودم بوده .اگه کسی را دوست داشتم تو دله خودم دوست داشتم . اگه به کسی محبت کردم بی چشم داشت بوده  

خدا چرا اینجوری می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا شرایط پیچیده می شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا من بلد نیستم تو شرایط پیچیده تصمیم گیری کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا تصمیمام احساسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا گاهی کوتاه می یام با اینکه می دونم نمی تونم واسه همیشه این کوتاه اومدن را حفظ کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا یه بار جای من  ،‌تو شرایط من زندگی کن تا من زندگی کردن را از تو یاد بگیرم . 

خدااااااااااااااااااااااااا 

مارجانیکا دریابم  

لعنت به من ! 

لعنت به من !
لعنت به من ! 

لعنت به من !  

ب.ن:  من با ندونم کاریهام .با حماقتهام دارم یکی یکی تمام چیزهای خوبی که مارجانیکا بهم داده را از دست می دم . 

می دونی الان به حرف شریعتی که می گه کاش به اون نهایت دوست داشتن برسم حتی اگه کسی لایقش نباشه  .رسیدم  حالا می خوام به لایق این نهایت  برسم .هه هه هه زهی خیال باطل ! 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------------

امروز ،فردای دیروزه ! 

امروز بعد از یک روز تمام فکر کردن به این نتیجه رسیدم بهتر راجبه آدم بد فکر کنند و آدم خوب باشه تا راجبش خوب فکر کنند و بد باشه !
من خودم می دونم کی هستم و تو دلم چه می گذره .  

حالا هر کی هم که راجبه من بد فکر کنه یا قضاوت اشتباه کنه اون طوری بدهکار من می شه .  

آدم طلبکار باشه بهتر از بدهکاره !‌تازه بهتره آدم تقصیرا را گردن خودش بگیره حتی اگه مقصر اصی نباشه چون این طوری تو باز به کسی بدهکار نمی شی چون از دله هیچ کس خبر نداری .چون همیشه امکان اشتباه هست . 

حالا آرامش شدید درونم احساس می کنم .چیزی عوض نشده شاید بدتر هم شده باشه اما عجیب احساس آرامش می کنم . احساس خوش آیند .  

با همه اشتباهاتم باز من برنده شدم !‌ من اینبار بی انصاف نبودم . منطق داشتم!‌یک آدم نمونه بودم . هورااااااااااااااااااااااااا !‌ 

امیدوارم دیگه اشتباه نکنم و درست زندگی کنم . اونجور که در شان و لیاقتمه نه اونجوری که پیش می یاد و  درش قرار می گیرم .  

------------------------------------------------------------------------------------------- 

خیلی وقت اضافه دارم . ۳ روز در هفته تعطیلم . دو روز اصلا ۲ ساعت کلاس دارم . باید یه فکری واسه این عمری که داره حروم می شه بکنم . 

می خوام یه کار فوق العاده کنم . یه کار جدید . یه ایده می خوام . کاش عاقل تر و عالم تر از حالم بودم . کاش یه فرجی می شد 

به معجزه ات نیاز دارم مارجانیکا !    

من می خوام . پس کمکم کن !

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 22:17

اخه چرا ..............
...............
مارجانیکا فقط داره امتحانت میکنه چون خیلی دوست داره
مارجانیکا پشت و پناهت.............

[ بدون نام ] دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:54

It entirely depends on you. I mean perhaps you are the person you FORGET marjanica. In addition, perhaps you should abandon past to gain better situation.

be lucky

گذشته گذشته ! دیگه من لعنت به خودم نمی فرستم ! مارجانیکا همیشه بوده و تا ابد هست ! من هم الان در آرامشم و زندگی و هر آنچه که دارم را دوست دارم ! خوشیختی یعنی همین !
مرسی که نوشتمو خوندید و نظر گذاشتین !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد